اینجا خانه ما| فرار خانوادگی به سمت حسین(ع)خودم هم تردید داشتم که رفتن به سفر اربعین با یک بچه یک ساله، کار عاقلانه ای باشد اما نمی توانستم آرام بگیرم. یک کشش عمیق از درون مرا به رفتن سوق می داد. - گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما! - هرچی دکتر بگه. - باشه، هرچی دکتر بگه. دیگر نه من چیزی گفتم، نه مقداد. غلت زد به پهلو و خیلی زود صدای نفس هایش تغییر کرد. نمی دانم در ذهن او، چند درصد احتمال داشت که دکتر با رفتن مان موافقت کند. شاید خیالش راحت بود که امکان ندارد دکتر اجازه بدهد. زهرا خیلی زود روی پایم خوابش برده بود. استامینوفن هم تبش را پایین آورده بود، هم خواب آلودش کرده بود. خیره شدم به او. هنوز هم گاهی در خواب لب هایش را به حالت مکیدن تکان می دهد. خودم هم تردید داشتم که رفتن به سفر اربعین با یک بچه یک ساله تب دار، کار عاقلانه ای باشد اما نمی توانستم آرام بگیرم. یک کشش عمیق از درون مرا به رفتن سوق می داد. تا روی خواهش دلم سرپوش می گذاشتم، دوباره در یکی از گروه ها، یکی می پرسید برای بچه ها چند دست لباس برداریم؟ . دیگری التماس دعا داشت که گذرنامه شان به موقع برسد. یکی هم زنگ می زد و طلب حلالیت می کرد. و دوباره در سرم آشوب می شد. - چی؟ پیاده روی اربعین؟ عقلم داری مائده؟ آدم گنده می ره اونجا از پادرمیاد تو این گرما، اون وقت تو میخوای با بچه یک ساله بری؟ خدا راضی برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |